نوشته اصلی توسط
مهسا ر
سلام و خسته نباشید دوستان ؛
من دختری 23 ساله هستم که دانشجوی برق هستم 3 ماه هست که با شخصی که 31 ساله دکتری عمران و عضو هیات علمی دانشگاه هست عقد کردم قبل از عقد حدود 3 باز بیرون دیدمش بعد از خواستگاری البته در عرض 35 روز عقد کردیم تو دوران آشنایی خیلی کم حرف بود و اصلا نه تماس هاش بیش از 1 باز در روز بود که کلا وقتی ام با هم بودیم حرف نمیزد اون موقع به خانوادم اطلاع دادم اما گفتن خجالت می کشه گفتم باشه بزرگتر ها بهتر میدونن عقد کردیم قبل عقد چطور روزی 1 باز رنگ میزد همچنان ادامه میداد تا اینکه به خانوادم معترض شدن که این چجور دوران عقد یه که ما داریم گفتن بلد نیس یادش بده از بس درس خونده گفتم باشه خودم بهش رنگ میزدن چون خودم هم دانشجو هستم هفته ای 2-3 بار میدیدیم اون زمان ها که من زنگ میزدم دیگه دیگه اون تماس نمیگرفت ادامه دادن 2-3 هفته اما بعد به خودش با آرامش گفتم دوس دارم تماس بگیری باهام چیزی نگفت انتظار داشتم بهتر بشه اما گفت 1 باز صدا تو میشنوم بسه گفتن باهاش رابطه داشته باش خوب میشه رابطه داشتم اما نه کامل فرقی نکرد تا اینکه مامانم به مامانش گفت و کرد تماس شو 2 بار تو 2 امین تماسم میگفت زنگ زدنم نگی1 باز زدی کلا خیلی بی توجه بود باهامدیگه اعتراض نکردم تا اینکه دیگه خسته شدم و از 1 ماه قبل بحثمون شده میگه مامانت عجله داشت منم بابام مجبور کرد وگرنه در نظر داشتم زیاد آشنا شیم منم گفتم فک کن الان آشنا میشی گفت که قراره فامیلام از خارج بیان تکلیفمو مشخص کن از 1 ماه قبل از میگه تکلیفمو مشخص کن میگم چه تکلیفی من بله گفتم تمومه میگه نه اگه قراره جدا شیم نمیخوام کسی با هم ببینه مارو هر موقع بیرون میریم جلو جمع یه جوره پشت سر یه جور با زبانش بیانش همه رو خام میکنه 1 هفته پیش هم رفته به باباش گفته مهسا میگه من به روز باهات ازدواج کردنم میخوام جدا شم بعدم گفته مهسا طلاقم بگیره من تا آخر عمرم اونو دوس دارم پدرشم اومد خونه ما اول گفت الان عروس من نیستی بچه برادرمی تو چطور میتونی با این شخصیت همچین کاری کنی یک کلمه نگفت تو ام حرفاتو بگو بعد گفت 1 ماه فاصله بدین به هیچ وجه تماس نداشته باشیم من گفتم که ما میشه اونروز واقعا زیادی توهین کرد اما ما چیزی نگفتیم مرد و مادرم 2 روز بعد رفته بگم تو اصلا گوش نکردی به حرفای دخترمون معذرت خواست 2 روز بعد جمعه مامانم گفت لذا شان دعوت کن نامزدتو گفت نمیام کار دارم به مامانم گفتم مامانم زنگ رو باز دعوت کنه گفت من گفتم بیان دخترتان راضی نشد منم عصبانی شدن از دروغش صدام و بردم بالا اما اون بیشتر داد زد و رو پخش بود گوشیش قطع کرد باز باباش زنگ زد هر چی از دهنش در اومد گفت بعدم باز گفت 1 ماه حرف نزنن
الان من واقعا گیج شدن خانوادم منو مقصر میدونن میگن تو نباید میگفتی بن توجه کن برای حفظ رابطت در حالیکه توجه و محبت نباشه من نمیتونم زندگی کنم دختر پر توقعی ام نیستم خواستم فقط محبته از طرفی دروف میگه و نمیتونم ثابت کنم خیلی فشار میارن بم منظور نامزدم چیه به نظرتان و چیکار کنم هم دو رو هم دروغ تو هم سرد و بی محبت خانوادم همش میگن تقصیر توئه
ممنون